حسین سالار قلبها
شهید اوحانی از منطقه برمی گردد تا وضع را تشریح کند و آقای کاملی هم می آید تا نتیجه ی کارها را گزارش دهد که می بینند آقامهدی با تواضعی عجیب، با کسی صحبت می کند و چشمانش خورشیدوار می درخشند، انگار دریایی از نور است که به یک سمت سراریز شده است و لب هایش با تبسمی نمکین با کسی راز می گویند، صحبت در حریم است و همه بی خبرند و باید بی خبر بمانند. پیک وصال آمده است و پیغام وصل دارد.
نگاه شهید اوحانی و برادر کاملی در یکدیگر تلاقی می کند و آن گاه شهید اوحانی با صدایی لرزان _ با توجه به برادر کاملی _ می گوید: «خداوندا....!» آقا مهدی دارد با مولایش سخن می گوید.
برادر کاملی و شهید اوحانی می گریند که یک مرتبه آقا مهدی باکری کمر راست می کند و برمی خیزد راست قامت و استوار؛ طرفی گرانبها بسته است، همین طرفه العین می ارزید به آن همه بی خوابی و خستگی.
شهید اوحانی حس می کند که بعد از این معراج باید با مهدی سخنی بگوید، اما دیگر قدرت تکلم از او گریخته است. نمی داند چه بگوید و چگونه؟ و بریده بریده جمله ای را سرهم می کند:
«آقا مهدی...خلاصه ...انشا الله ....ما را حلال کنید!».
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:55 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
By Ashoora.ir & Night Skin